در جوابش بر گشاد آن یار لب


کز سوی ما روز سوی تست شب

حیله های تیره اندر داوری


پیش بینایان چرا می آوری

هر چه در دل داری از مکر و رموز


پیش ما رسواست و پیدا هم چو روز

گر بپوشیمش ز بنده پروری


تو چرا بی رویی از حد می بری

از پدر آموز که آدم در گناه


خوش فرود آمد به سوی پایگاه

چون بدید آن عالم الاسرار را


بر دو پا استاد استغفار را

بر سر خاکستر انده نشست


از بهانه شاخ تا شاخی نجست

ربنا انا ظلمنا گفت و بس


چونک جانداران بدید از پیش و پس

دید جانداران پنهان هم چو جان


دورباش هر یکی تا آسمان

که هلا پیش سلیمان مور باش


تا بنشکافد ترا این دورباش

جز مقام راستی یک دم مه ایست


هیچ لالا مرد را چون چشم نیست

کور اگر از پند پالوده شود


هر دمی او باز آلوده شود

آدما تو نیستی کور از نظر


لیک اذا جاء القضا عمی البصر

عمرها باید به نادر گاه گاه


تا که بینا از قضا افتد به چاه

کور را خود این قضا همراه اوست


که مرورا اوفتادن طبع و خوست

در حدث افتد نداند بوی چیست


از منست این بوی یا ز آلودگیست

ور کسی بر وی کند مشکی نثار


هم ز خود داند نه از احسان یار

پس دو چشم روشن ای صاحب نظر


مر ترا صد مادرست و صد پدر

خاصه چشم دل آن هفتاد توست


وین دو چشم حس خوشه چین اوست

ای دریغا ره زنان بنشسته اند


صد گره زیر زبانم بسته اند

پای بسته چون رود خوش راهوار


بس گران بندیست این معذور دار

این سخن اشکسته می آید دلا


کین سخن درست غیرت آسیا

در اگر چه خرد و اشکسته شود


توتیای دیدهٔ خسته شود

ای در از اشکست خود بر سر مزن


کز شکستن روشنی خواهی شدن

همچنین اشکسته بسته گفتنیست


حق کند آخر درستش کو غنیست

گندم ار بشکست و از هم در سکست


بر دکان آمد که نک نان درست

تو هم ای عاشق چو جرمت گشت فاش


آب و روغن ترک کن اشکسته باش

آنک فرزندان خاص آدم اند


نفحهٔ انا ظلمنا می دمند

حاجت خود عرضه کن حجت مگو


هم چو ابلیس لعین سخت رو

سخت رویی گر ورا شد عیب پوش


در ستیز و سخت رویی رو بکوش

آن ابوجهل از پیمبر معجزی


خواست هم چون کینه ور ترکی غزی

لیک آن صدیق حق معجز نخواست


گفت این رو خود نگوید جز که راست

کی رسد هم چون توی را کز منی


امتحان هم چو من یاری کنی